★تفكـــــــــــــر★

داستان بازنشستگي شيطان

روزی شیطان نشسته بر بساط صبحانه و آرام آرام لقمه بر میداشت و میخورد

-از او پرسیدم :
ظهر شده، تو هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای ؟
انسان ها نصف روز خود را بی تو گذرانده اند !

-شیطان با پوز خندی گفت :
قبل از فرا رسیدن زمان بازنشستگی من خود دست به بازنشسته کردن خود زده ام.

گفتم :
چه شده ، به راه عدل و انصاف برگشته ای یا سنگ بندگی خدا را به سینه ات می زنی ؟

شیطان گفت :
همانطور که میبینی من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را که من شبانه به ده ها وسوسه ی پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه ی آشکارا انجام میدهند.

به نظر تو آیا این انسان ها به شیطان نیاز دارند ؟

از پاسخ دادن شرمم گرفت و شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب آرام گفت :

آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن ، هرگز نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا برود.
اگر میدانستم در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که :

همانا تو خود پدر منی !

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:اس ام اس زيبا,smsزيبا,جملات فلسفي,اس ام اس,sms,پيامك,داستان پندآموز,داستان,حكايت,اس ام اس فلسفي,smsفلسفي,فلسفي,وبلاگ تفكر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان تله موش

موشي در خانه صاحب مزرعه تله موشي ديد!

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.همه گفتند تله موش مشكل توست به ما ربطي ندارد!

ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد!

از مرغ برايش سوپ درست كردند!

گوسفند را براي عيادت كنندگان سر بريدند!

گاو را براي مراسم ترحيم كشتند!

و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه ميكرد و به مشكلي كه به ديگران ربط نداشت فكر ميكرد.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:اس ام اس زيبا,smsزيبا,جملات فلسفي,اس ام اس,sms,پيامك,داستان پندآموز,داستان,philosophical statements,short stories,instructive tales,story pet advice,rich sentences,beautiful words, jomalate falsafi,dastan haye kotah,hekayat haye amozande,daastan haye pand amooz,jomalate por mohtava,uebarate ziba,,جملات فلسفي,حكايت آموزنده,داستانهاي پند آموز,جملات پر محتوا, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

كلاغ و طوطي

كلاغ و طوطي هردو سياه آفريده شدند.

كلاغ به رضاي خدا راضي شد و پروازكرد ولي طوطي به رنگ خود اعتراض كردو خداوند طوطي را زيباكرد.

از آن روز تا حال كلاغ آزادانه بال ميزند و طوطي در قفس مانده است

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: شنبه 6 خرداد 1391برچسب:فخرفروشي,پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ,فخر,امام صادق,داستانی ازامام صادق, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

فخرفروشي

كسي بافخرخدمت امام صادق(ع) واردشد.

همچنان كه بافخروغرور باامام صادق(ع)بحث ميكرد يك مگس برروي بيني او مينشت     اوبادست آن راپس ميزد ومگس برروي خاك فرودمي آمد.

اين حركت چندبارتكرارشد تااينكه آن مردعصباني شد وباتندي روبه امام صادق(ع)گفت:خدابراي چه اين مگس هاراآفريد؟

امام صادق(ع)فرمودند:آفريدتابيني فخرفروشان رابه خاك بمالد

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:فخرفروشي,پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

يكي از بستگان خداوند

 

شب كريسمس بود و هوا٬سرد و برفي.

پسرك درحالي كه پاهاي برهنه اش را روي برف جابه جا ميكرد تا شايد سرماي برف هاي كف پياده رو كمتر آزازش بدهد٬صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه وبه داخل نگاه ميكرد.در نگاهش چيزي موج ميزد٬انگاري كه با چشمهايش آرزو ميكرد.خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت٬كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود انداخت وبعد رفت داخل فروشگاه.چند دقيقه بعد در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد.

-آهاي آقا پسر!

پسر برگشت و به طرف خانم رفت.چشمانش بق ميزد٬وقتي آن خانوم كفش ها را به او داد پسرك با چشمهاي خوشحالش وباصداي لرزان پرسيد:

-شما خدا هستيد؟

- نه پسرم٬من تنها يكي از بندگان خدا هستم!

- آها ٬ميدانستم كه با خدا نسبتي داريد!

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دو دانشمند

 

زماني درشهرباستاني افكار٬دو مرد دانشمند زندگي ميكردند كه با هم بد بودند و دانش يكديگر را به چيزي نميگرفتند.زيرا كه يكي از آنها وجود خدايان را انكار ميكرد و ديگري به آنها اعتقاد داشت.يك روز آن دو مرد يكديگر را در بازار ديدند  و درميان پيروان خود درباره ي وجود و يا عدم وجود خدا به جروبحث پرداختندو پس ازچند ساعت  جدال از هم جداشدند.

آن شب منكرخدايان به معبد رفت و دربرابرمحراب خود را به خاك انداخت و ازخدايان التماس كرد كه گمراهي گذشته او را ببخشايند.درهمان ساعت آن دانشمند ديگر٬آنكه به خدايان اعتقاد داشت٬كتابهاي مقدس خود راسوزاند زيراكه اعتقادش را از دست داده بود.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مادرمهربان

 

ساعت3شب بود كه صداي تلفن٬پسري را از خواب بيدار كرد.پشت خط مادرش بود.پسر باعصبانيت گفت:چرا اين موقع شب مرا از خواب بيداركردي؟

مادرگفت25 سال قبل در همين موقع شب مرا بيدار كردي!فقط خواستم بگويم تولدت مبارك.پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تاصبح خوابش نبرد.صبح سراغ مادرش رفت.وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت...ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پادشاه وسنگ

 در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرغر مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خواستگاري پسرك روستايي

 

خواستگاري پسرك روستايي

گويند سالها پيش پسرك روستايي عاشق دختري شده بود.خانواده دختر شرط  رابرآن گذاشتند كه اين پسر (خواستگار)اسب خان رادزديده وبراي آنهابياورد تادختر رابه عقد او در آورند.خواستگار نيز شرط راقبول كرد و رفت.چندي به فكر بود تاچگونه اين اسب رابدزددتا اينكه راه حلي به فكرش رسيد وبراي انجام كار ٬ راهي كوچه هاي روستاشد. وقتي خان روستايشان را ديد كه سواربراسب درحال گذشتن ازآنجاست خود را به زمين انداخت و با فرياد شروع به كمك خواستن كرد تا اينكه خان به او رسيد و از اسب پياده شد تا به او كمك كند و قتي كه از اسب پياده شدپسرك سوار اسب شد و به اسب تازيد خان وقتي اين صحنه را ديدگفت:اسب را ببرولي كاري نكن كه ديگر هيچ سواره اي به پياده اي كمك نكند.

 

نتيجه:اصل را فداي فرع نكنيم

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

یادمان باشد اگرخاطرمان تنها ماند....... طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم


لینک دوستان

لينك هاي روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , bozghord.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM